یادم هست که چند سال پیش، وقتی بچه تر بودم، در مقام قیاس با یکی از دوستانم؛ برایم این مسئله پیش آمد که "خوب" کيست؟ و چرا از دید من و در معیار های ذهنی ام، خوب آن چیزی نیست که ظاهرا هست! باز هم یادم هست که هر چه اين ور و آن ور کردم، نتوانستم احساس خودم را نسبت به "خوب" ذهنی ام تغییر دهم؛ میگویم احساس، از این جهت که هیچ تعریفی را برای "خوب" هنوز کشف نکرده بودم.
حدود پنج سال گذشت و رسیدم به کلاس فيزيکال یک. استاد در جواب سوال یکی از دوستان، گفت و گفت و گفت تا رسيد به "خوب". و گفت معیاری براي "خوب" وجود ندارد. و بدون معیار، چگونه میتوان گفت که فلانی خوب است یا نه؛ فلان کار خوب است یا نه. و من در راه برگشت از دانشگاه، سوار بر بی آر تی و خیره به درختان و کوه ها و هر آنچه که منت انسان بر آن نبود، به "خوب" فکر می کردم. که مثلا برای من، همین که بتوانم از شیشه های بی آر تی کوه های شمال تهران را ببینم، درختان وسط بزرگراه برگ های پهن زرد لیمویی داشته باشند، و راننده به رادیو آوا گوش دهد، "خوب" است، خیلی هم خوب است! اما برای آن خانمی که بقیه را در صف هُل میدهد و دعوا راه می اندازد تا بتواند بنشیند، "خوب" نشستن است؛ حتی به ازای اینکه تا مقصد با کل اتوبوس داد و بیداد کند. به "خوب" من و "خوب" او نمی توان ایراد گرفت؛ "خوب" هرکس شخصی است و با معیار هایی شخصی تر.
دو ماه هم از کلاس فيزيکال می گذرد. هفتصد صفحه از کتاب "آتش بدون دود" را می خوانم و کتاب اول را می گذارم زمین. خطاب به مرحوم نادر ابراهیمی می گويم: داستانت تا به اینجا "خوب مطلق" نداشت یعنی؟ هیچ شخصیت جدیدی به خیل اندک(!) "خوب های مطلق" من اضافه نشد یعنی؟ تا در خیال پردازی های گاه و بی گاهم خودم را جای او بگذارم. به جلد کتاب نگاه می کنم. و به آن اندک "خوب های مطلق" فکر می کنم. فرهاد دماوندی. بیژن ایرانی. گیله مرد کوچک یک عاشقانه ی آرام. همگی چه دورند و خیال انگیز. و چه غیر ممکن؛ برای انسانی که "خوب" برایش بنا بر شرایط متغیر است و مثل مایعی شکل ظرف را بر خودش میگیرد. چه برسد به "خوب مطلق" . خطاب به نادر ابراهیمی میگویم: چه "خوب" که قهرمانان این داستان همگی گاهی هم خشمگین می شوند، اشتباه می کنند، خطا می روند، اما هنوز قهرمان اند؛ به سبب همان گاهی "خوب" بودن شان که به کفایت انسان بودن شان است و نه چیزی بیشتر و دست نیافتنی تر.
یادداشتی بر کتاب اولِ سه گانه ی "آتشِ بدون دودِ" نادر ابراهیمی:
1320 شمسی. صحرا یکی شد. گوکَلان و یُموت متحد شدند. سفزه ی بزرگ انداخته شد. گومیشانی و اینچه برونی در کنار هم. ستمدیده در کنار ستمدیده و ستمگر تک افتاده و گوشه نشسته. صدای گرم "آلنی"، صدای صحرا و سازِ "آچیق" راوی شادیِ سخت به دست آمده و کم طاقت.
حالا دیگر می توان زیر آسمانِ شب خوابید و به آسمانِ خالی خیره شد و عمق در عمق اش را کاوید. بدون آنکه از سیاهیِ سایه ی تفنگ به دستی هراسان شد. اما کسی باید که آسمان را بفهمد، این سیاهی تو در تو را. "آت میش" کشته شد، و هرگز، هیچکس، حتی یک دو بیتی هم برای او نساخت. حالا، آسمان هست، بدون هیچ سایه ی تهدیدکننده ای و البته بدون هیچ عاشق قراول رفته ای که بر خاک تکیه کند و در خیال آسمان پرواز.
ستمدیده در کنار ستمدیده؛ و هر کس که به راستی مبارز بود، کشته شد؛ آلنی؟ آرپاچی؟ یاماق؟ نه. که اگر به راستی مبارز بودند؛ بعد از 80 سال هنوز ستمدیده در کنار ستمدیده نبود و ستمگر همچون سایه ی درخت مقدس، بذر مرگ نمی پراکند.
ستم، بر قلب چیره می شود و شناخت صحیح ستمگر، کارِ قلبِ پر کینه نیست. با قلبت احساس کن اما با قلبت فکر نکن.
ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق! ای رفیق!
ببخش که نمی تونم آغوش گرمی باشم برات. ببخش که نیستم. ببخش که حتی حرف هام ته کشیده. ببخش که رفیق نیستم برات اون طور که باید. ولی، بیا صبور باشيم؛ شاید حکمت ش همینه.
درخت های توت میوه داده اند،
و از شاخه هایشان انسان آویزان است؛
فصل، فصل هاله های پروانه ای و
صف های بیرون زده از حجاب آبخوری هاست!
+ :دی
+ بلاگفا به ايموجي میگه خندانک؟ ولی به نظرم درستش ايماجي هست !
+ با این الگوی رمز گشایی : تلویزیون ---> تلويزان ، رادیو ---> رادیان ؛ عنوان پست رو بخونيد!
+ پاتابه: ساق بند.
+ آخه کفش فوتسال یک میلیون و فلان ؟ لااله الا الله واقعا!
درباره این سایت